سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هیچستانِ نوجوانی

خاطرات نوجوانی حلی که تصمیم دارد هیچ‌وقت فراموش‌شان نکند...
نظر

میان فکر های به هم ریخته ام کلافه شده ام. هیچکس باور نمی کند که من نمیتوانم برای ذکر روی فانوسم که یا دائم است، داستانی کوتاه یا حتی یک روایت بنویسم. هیچکس باور نمی کند که حس نویسندگی من به معنای واقعی، تمام شده است.

دراز کشیده ام و فکر میکنم که اگر یکشنبه بروم و بگویم که ننوشتم، چه میشود. میدانم چه میشود، همه میگویند که تو که متن های خیلی قشنگی مینویسی، پس چرا ننوشتی؟؟؟ و من هرچقدر برایشان توضیح دهم که من بلد نیستم بنویسم، باور نمی کنند. 

حالا، فکر میکنم که چطور می توانم روایتی ساده و کوتاه درباره ذکر روی فانوسم بنویسم و تمام شود، اما دوباره فکرم روی همان نقطه صفر می ماند و به هیچ جایی نمیرسد. 

من، دیگر نمی توانم هیچ چیز بنویسم... 

پ.ن: دنیا چقدر بی رحم است:|